خواهرک دیشب رفت. بعد از دقیقا یک ماه. ما موندیم و یک خلا بزرگ و یک حفره .یه بغض بی انتها. یه عالمه چرا . یه پسرک که از صب که پا شده یه بند میگه بهاره بهاره بهاره....البته به زبونه خودش بهیه....جاش تویه تمامی ثانیه هام خالیه. خواهرک ام....عزیزک ام......چقدر الکی به خودم بگم رفت و راحت شد؟.....چرا راحت؟....مگر این درده دوری اونو هم آزار نمیده؟   مگه این بغض به گلویه اون فشار نمیاره؟...مگه  همین اشکها از گونه های اون هم فرو نمیافته؟.....دوری........سخته........سخت........پسرک رو نشوند روبروش و بهش گفت خاله....و بعد اشک بود که میریخت از چشماش ...از چشمای من از چشمای مامانم......و دیگرانی که نگاهشونو از ترس گریه برمیگرندوند.......

چی بگم........این باره سومی بود که خدافظی می کردم....و از همیشه سخت تر بود .....درناک تر بود......چون داره برام جا میافته که ...ممکنه تا همیشه همینطور بمونه .....دیدارمون همین باشه....سالی یه بار....یا مثه رها.....بره  که بره که بره.......و هنوز که هنوزه .....امیدی هم به برگشتش نباشه......امیدی به همین یه ماه...یا دیگر دوستان...همه اونایی که رفتن...همه عزیزانی که دیدارمون شده سالی یه بار تویه تابستون...اونم اگر خوش شانس باشیم .....

زندگی همینه.......

خاله پ عزیزم فرمودند ما به این سیسمونی دادیم! این مارو دعوت نکرده!

دایی ن آش رو ریخته دور گفته منو نگفتن !

زنک گفته کاش سهممون نفروخته بودیم اینجا آب و هواش خیلی خوبه ما باید یه چنین جایی باشیم!

و آه و آه و آه ا زاین همه  بی خردی.....این همه بیماری....این همه توقع .....این همه این همه  این همه حرص...

امان........

امان.......

خداوندا پروردگارا ...به تو و عشق تو و نور تو پناه میارم.......