تولد سورنا رو روزه پمجشنبه ۳۱ مرداد گرفتم.....تولدش ۱۶ تیره ولی بهاره نبود و ماه رمضون بود ...این شد که افتاد این پنجشنبه......خداروشکر خوب برگزار شد . ولی من از شدت خستگی و کمر درد نمیتونستم رویه پاهام بایستم.....تویه اون ۴۸ ساعت شاید ۵ ساعت هم نخوابیده بودم و انقد کار کرده بودم که داشتم میمردم.....موضوع اینه که هیچ کدوم از کارا رو هم نمیشه از قبل انجام داد...همه رو باید روزه آخر و شبه قبل انجام بدی.....تازه این همه خاله ها و دایی ها کمک ام کردن باز .....ظهرش یه آن احساس کردم الانه که غش کنم.......خداروشکر ...برایه دومین بار تونستم تویه حیاط بابابزرگ ام جشن بگیرم....روحشون شاد...

خواهرک ام تا دو روزه دیگه میره.....اصلا سیر نشدم از دیدنش......اصلا ندیدمش......نمیدونم.....یعنی قراراه که همیشه سهم من از دیدنش انقدر باشه؟......مثله رها......که رفت.......رفت که رفت........و سالها از دیدنش میگذره......دوری......جزو دردهایه بزرگ آدمی بوده و هست....و من دارم حس اش میکنم...

ذهن ام خیلی از پیش آروم تره..........ذهن ام مثله یه انباری بهم ریخته بود....که نمیدونی باید از کجا شروع کنی تمییز کردنش رو....ولی الان......انباری شده با آت آشغال.....ولی مرتبوووحداقل میدونم هر آشغالی کجاست و چرا اومده........وقتشه که دیگه آشغالا رو دور بریزم......بیش از این نگهداریش......مریضیه......

اون درد ام که کلافه میشدم موقع امتحانا و مثه مرغی که تو قفسه خودم رو به درو دیوار میکوبیدم و فهمیدم از چیه........از فشاره......تحمل فشار رو نداشتم...و با کوچکترین فشار .....این مدلی میزد بیرون....ولی خوشبختانه...این آخرین امتحاناتی که دادم ....هیچ حالم بد نشد و هیچ کلافه نشدم......واسه همین رفتم یه درسم رو حذف کردذم!...بسکه دیگه ریلکس شدم.......اجازه ندادم بهم فشار بیار.....توان اش رو ندارم...

واسه تولد سورنا خاله پ خیل یحالم رو گرفت و خیلی اذیت ام کرد......با اون ادا بازیش که چرا  دعوت ام کردی از ته دل نگفتی بیا!!!!تعارف خشکو خالی کردی!!!!  با اون همه خستگی......و کمر درد ...نزدیک بود همون جا وسط مهمونی بزنم زیره گریه.....بزور جولو خودمو گرفتم.......و شب که رسیدیم خونه تا ساعت ۵ صب گریه کردم....از اینکه بعد از این همه تلاش و و بدو بدو و زحمت ...به نفر اینطور حالت رو بگیره خیلی ناراحت ام کرد....از اون درواقع اندق ناراحت نشدم چون انتظاری بیشتر ازش ندارم از اینکه دایی ع و خاله س گفتن تقصیره توست خیلی ناراحت شدم.........

یعنی باید حساسیت ام رو نسبت به حرفهایی اینا کم کنم؟......آدم وقتی کسی رو دوست داره حرفاش هم براش مهمه .....میشه که مهم نباشه؟......وقتی میتونی انقد رو حرفاشون حساس نباشی که انقد دوسشون هم نداشته باشی.....

ولی خاله ن و مامانم و بهاره مثه کوه! همچنان پشتیبانم هستن.....نشستم پیشه بابام هم چغلی کردم و اونم تاییدم کرد و دلم کمی خنک شد!

دارم خانواده شوشو رو میبخشم!....البته  تویه دلم و الا در ظاهر و روابط هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد...ولی اون بار تنفر رو دیگه نمیخوام به دوش بکششم.......باید بزارمش زمین.........بیچاره زمین! چقدر بار میکشه!

کارهای وام و قسط و دردسر شوهر جان به اوجش رسیده.......ممکنه همین روزا حتی حکم جلبش رو بدن......و اما من سپردم..........یعنی رها کردم....هرچه شد ...شد.....دیگه از من کاری برنمیاد.....شاید جز دعا....و البه همچنان کمی هم گریه!

یادم باشه تکرار کنم:    من به هیچ کس و هیچ چیز اجازه نمیدم آرامش ام رو از من بگیره

 

مارال عزیزم.....هیچ راه تماسی باهت ندارم ........اگر اینجا رو هنوز میخونی......ایمیل و یا تلفنی برای ارتباط بهم بده.........بهت مدیون ام