آنقدر بد بود
وحشتناک بود
چند بار عق زدم
دستش و زد به چشماش
نمیدونم چجوری شد
چشماش خونافناد
چند بار چشماش رو مالید جرات نکرد اعتراض کنه بعددیگه صحبتی نکرد
نگفت درد دارم
فهمید یه چیزی شده ولی جسم اش درد رو فراموش کرد
ذهنش اعتراض کردن را
اون یکی تبدار افتاده بود بی رنگ و بو
بو ی بی درمان
پیرمرد سرش از پنجره بیرون بود به دنبال عابری برای نگاه کردن
دست تکون دادم
دست تکون داد
مبل های ابی با چوب سفید
زال و فرسودگی و بو
خاک کهنی فساد
به خودم گفتم فکر نکن
درست میشه
از یه جا شروع میکنی
بهترش میکنی
میتونی
اما نمیتونم
هر لحظه بتن اش سفت تر میشه
خدایا کمک ام کن
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۴ ساعت 3:54 توسط حنا
|
دختری هستم متولد سال۶۱.